قابوس

معمول تر از یک حادثه ام!

پیشامده از تکرار نفس ها.

یک چند قَبَسی؛

تا سرد کنم

فاصله ی چند جرس ها!

ببین


  امام باقر (ع) : در دل هیچ انسانی کبر(تکبر) وارد نمی شود مگر آنکه عقلش به همان اندازه ناقص می شود ، خواه کم باشد یا زیاد .

بیتوته

الحدیث جلد 2 صفحه 319

نظرات 7 + ارسال نظر
شبنم شنبه 16 آذر 1398 ساعت 21:24

همین دور و برا
حال و حوصله اش نبود
مرسی چطوری یادت میمونه اخه تشکر خدارو شکر که خوبی

جونم
یادم بود منتها نمیدونستم کجا بهت تبریک بگم
خوب باشیبازم بیا
راستی نیلوفر سراغت رو میگرفت

شبنم شنبه 16 آذر 1398 ساعت 01:07

چطوریایی فاطمه گلی خانوم

به به ببین کی اینجاست؟؟؟
شبنم خانوم
ازین طرفا
کجایی خانوم؟؟؟؟خبری ازت نیست
منم خوبم.توخوبی؟تولد گذشته ات هم مبارک

فاطمه یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 11:57

صرفا جهت اعلام حضور

جونم

فرناز جمعه 8 آذر 1398 ساعت 17:33

سلام مهربونم
بی معرفتی هامو ببخش بگذار به حساب دل مشغولیام
هر چند دیر به دیر میام ولی به خدا همیشه تو قلبمی

سلام خانوم
نفرمایید. خانومیزنده باشی
عزیزیمنم به یادتم

ivan جمعه 8 آذر 1398 ساعت 16:52

ivan پنج‌شنبه 7 آذر 1398 ساعت 18:59

حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:Crying or Very sad

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

حسن چهارشنبه 6 آذر 1398 ساعت 17:51

هیشکی به فکر ما بی سواد ها نیست
آخه مگه فارسی سلیس رو از شما گرفتن آیا؟

عی وای

لغاتی رو که نمی دونی دربیار حل میشه ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد