تو خضرِ واقف از غیبی و من موسای بیصبرم
هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادقآنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیندیا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباستنرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفتآنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
رفتی و غمها در دلم، خوش آنکه باز آیی و منگویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو توهاتف_اصفهانی
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شددیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانندگر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگانبعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریمشطح و طامات به بازار خرافات بریمسوی رندان قلندر به ره آورد سفردلق بسطامی و سجاده طامات بریمتا همه خلوتیان جام صبوحی گیرندچنگ صبحی به در پیر مناجات بریمبا تو آن عهد که در وادی ایمن بستیمهمچو موسی ارنی گوی به میقات بریمکوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیمعلم عشق تو بر بام سماوات بریمخاک کوی تو به صحرای قیامت فرداهمه بر فرق سر از بهر مباهات بریمور نهد در ره ما خار ملامت زاهداز گلستانش به زندان مکافات بریمشرممان باد ز پشمینه آلوده خویشگر بدین فضل و هنر نام کرامات بریمقدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکندبس خجالت که از این حاصل اوقات بریمفتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیزتا به میخانه پناه از همه آفات بریمدر بیابان فنا گم شدن آخر تا کیره بپرسیم مگر پی به مهمات بریمحافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریزحاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
رفتی و غمها در دلم، خوش آنکه باز آیی و من
گویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تو
هاتف_اصفهانی
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بریم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بریم
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم